قله افسانه ها


 






 

در پيچ و خک شگفتي هاي تاريخي و طبيعي منطقه الموت در قزوين
 

الموت سرزمين طبيعت است و تاريخ. سرزمين رنگ ها، فصل به فصل را با رنگ هاي گوناگون جشن مي گيرد. اين عادت هر ساله الموت است؛ چه آن سالي که « حسن صباح »، در تضمين براي نشر عقايد اسماعيليه، پايه، «آشيانه عقاب» گذاشت و به نيرنگ و ذکاوت قلعه الموت را از آن خود کرد. چه سالياني که دره الموت محل برو بياي مخالفان و لشکرياني بود که سوداي فتح الموت افسانه اي را در سر داشتند. يا زماني که سپاه دژخيمان مغول، سر سختي گردنه ها و هراس دره هاي عميق را پشت سر گذ اشتند و به دره الموت سرازير شدند؛ روستاها را شخم زدند و «خورشاه»، ششمين جانشين دار و دسته اسماعيليه را از بالاي تخت حکومتش در «ميمون قلعه»، به زير کشيدند. هيچ کس و هيچ حادثه اي نتوانست شور و شوق طبيعت را بگيرد. تبريزي ها و سپيدارها، هر سال به هر فصلي جامه شان را به تن مي کنند و در الموت جار مي زنند؛ دره اي که پر است از افسانه ها و داستان هاي حسن صباح و جنگجويانش، دره اي با نام آشيانه عقاب.
«رودبار ولايت است که شاهرود بر ميانش مي گذرد... و در شمالي قزوين به شش فرسنگي افتاده است. در آنجا نزديک به 50 قلعه حصين مستحکم است.» رودباري که حمد الله مستوفي وصفش مي کند، همان دره اي که حسن صباح و شش جانشينش، 171 سال در آن يکه تازي کردند. الموت دست نيافتني دره اي پياله اي شکل است. در غرب البرز کوه و شمال شرقي دشت قزوين. کوه هايي که الموت را دور کرده اند. به اين راحتي ها کسي را به داخل سرزمين عقاب ها راه نمي دهد. چنانکه در کتاب «جهانگشاي جويني» در وصف راهي که «هولاکو» به سال 654 هجري قمري پيمود تا خودش را به داخل حصار کوه هاي الموت برساند، مي نويسد: « راه هزار خم که چون زلف دلبران، خم در خم بود، بلکه مانند صراط قيامت باريک و راه دوزخ، تاريک.»

جاده در برابر درخت
 

اگر مسافران و جنگجويان بسياري از اين منطقه گذشته اند و تجهيزات جنگي، آذوقه سربازان و اسب هايشان را از گردنه گذرانده اند، اما بسياري هم در پيچ و خم راه ها و دره هاي الموت مانده اند و جان داده اند. تا وقتي کمند جاده هاي خاکستري رنگ، به دور کوه هاي سر به هوا نپيچيده بود،گذر از گردنه هاي سختگير الموت کار هر کسي نبود. مزدورود اولين اتومبيل به دره الموت، درختان گردوي الموتي ها بود. شرکتي که قرار بود جاده قزوين- الموت را بسازد، در ازاي بخشي از هزينه ساخت راه شوسه، درخت هاي گردوي الموتي ها را طلب کرد. الموتي ها هم رضايت دادند تا کارگران شرکت دست به کار ساخت جاده و البته گلچين کردن درخت هاي کهنسال شان شوند. سال 1340 خورشيدي بود که با خارج شدن درختان قطع شده گردو، سر و صداي اولين اتومبيل در پيچ و خم جاده هاي الموت پيچيد. بعد از خالي شدن الموت از درختان گردو بود که تازه مسؤولان رفت به فکر احداث جاده اي افتادند که شهر و روستاهاي بيشتري را به هم وصل مي کرد. مناسب ترين مسير، جاده اي بود که از قزوين شروع مي شد و با گذشتن از رزجرد، قسطين لار، رجايي دشت و ديکين، بعد از 84 کيلومتر پيچ و تاب، به معلم کلايه مي رسيد.

الموت از راه مي رسد
 

جاده آسفالته اي که به سوي الموت خيز برداشته، تا وقتي در دشت قزوين طي طريق مي کند، مسيري مستقيم و سر راست دارد اما همين رزجرد را پشت سر مي گذارد، سر بالايي ها و پيچ و تاب ها به استقبالش مي آيند. اواخر پاييز است که به سوي الموت مي رويم براي همين هوا به شدت سرد شده و محلي ها هم از زمستان سخت اين منطقه برايمان مي گويند. در الموت بيش از 200 روستا وجود دارد که هر کدامشان ممکن است در گوشه و کناري از مسير پنهان شده باشند. خانه هاي مجهز به سقف شيرواني روستايي را از لکه هاي رنگي احاطه کرده اند. پس از قسطين لار، درست جايي که جاده اوج مي گيرد، ديدني هاي روبه روي جاده، چاره اي جز ايستادن و تماشاي زيبايي هاي اين سرزمين باقي نمي گذارد. در دامنه کوه، رجايي دشت است؛ شهري که به محاصره باغات ميوه و شاليزارهاي برنج درآمده است. اينجا ورودي سرزميني است که به قول برخي کارشناسان ، به خاطر مقاومت جنگجويان ديلم و مسير صعب العبور جانکاهش، «الموت» نام گرفت. مسلمانان در راه عبور از دره الموت سختي هاي زيادي کشيدنده و تلفات بسياري دادند، اين شد که آن را «دره مرگ» ناميدند، اما مردم ديلمان بالاخره در ميانه قرن سوم هجري قمري، به دعوت «حسن بن يزيد»، علوي و مسلمان شدند.
اما رجايي دشت، يک يار قديمي هم دارد و آن شاهرود است که از دور دست هاي ناپيدا، خرامان راه باز مي کند، به باغ هاي ساحلي تنه مي زند و از حاشيه شهر مي گذرد و به راه خودش مي رود. شاهرود جوش و خروشش را مديون الموت رود و طالقان رود است. الموت رود و شاهرود تا اواخر فصل پر آبي شان در بهار، گل آلودند اما گل و لايشان کم کم در حاشيه رودخانه ته نشين مي شود تا زمين هايي آبرفتي به وجود آورد که بيشتر از همه به کار شاليکاران مي آيد. در حاشيه الموت رود و شاهرود مي توان مردان و زناني را ديد که چکمه به پا، در زمين هاي لبريز از آب و معطر از برنج، مشغول کارند؛ برنجي که الموتي ها در ابتداي بهار شالي هايش را در زمين نشانده اند و در شهريور ماه برداشت کرده اند. آن طور خانم « فريا استارک»- سياح انگليسي- در دستونشته هايش آورده، در سال 1931 ميلادي و هنگام عبور از گردنه سلمبار به کلار دشت، کارواني را مي بيند که بار برنج دارند. سرما کاروانيان را وادار کرده بود خودشان را در کت هاي پشمي سفيد بپيچند، آنها چپقي به کمر بسته بودند و ريش هاي حنايي رنگ شان را کوتاه کرده بودند و البته دماغ هاي عقابي نداشتند و اين يعني آنها الموتي بودند نه شمالي.

دره نمکي
 

جاده خاکستري، رجايي دشت را دو نيم مي کند و از ميان شهر مي گذرد و به راه خود ادامه مي دهد تا در ميانه راه، به يک دو راهي برسد. راه سمت چپ به سوي قلعه «لمبسر» مي رود. «عطا ملک جويني» در تاريخ جهانگشايش مي نويسد: «حسن صباح از قلاع آنچه ميسر مي شد، به دست مي آورد و هر کجا سنگي مي يافت که بنا را مي شايست، بر آنجا قلعه بنياد مي نهاد.» قلعه لمبسر بزرگ ترين اين دژها بود و محل اقامت زمستاني اسماعيليان و نايب الحکومه حسن صباح و جانشيانش. لمبسر بالاي بلندي هاي دامنه جنوبي زردچال، در تقسيم بندي هاي جغرافيايي، جزو الموت غربي به حساب مي آيد. در «تاريخ گزيده» آمده که حسن صباح به تاريخ 20 ذي القعهده 489 هجري قمري، به جانشينش دستور مي دهد که براي فتح قلعه دست به شمشير ببرد؛ «از قلعه لنبسر (= لمبسر) فرمان او (حسن صباح) نمي بردند... کيا بزرگ، اميد رودباري را بفرستاد تا دزديده بر قلعه برفت و مهتر قلعه را بکشت و قلعه مستخلص کرد.» دژ لمبسر و 8 هزار نفر سکنه اش آن قدر غير قابل دسترس بودند که سپاهيان هلاکو يک سال تمام پايين قلعه ماندند و لمبسر نشينانش، فقط به خاطر شيوع وبا، حاضر به تحويل قلعه شان شدند. در کتب تاريخي آمده که خورشاه، آخرين جانشين حسن صباح پس از باختن قافيه به هلاکوي مغول، دستور تخليه و تخريب حدود 100 قلعه را مي دهد. قلعه هاي افسانه اي اسماعيليان در واقع دروازه هاي ورودي سرزمين الموت بودند. دژهايي که ساليان سال باعث برتري اسماعيليان بر دشمنانشان بودند. سازندگان اين قلعه ها که از محکم ترين نوع دژ هستند از شکل طبيعي کوه ها استفاده زيادي کرده اند. پاي بيشتر اين قلعه ها يک پرتگاه عميق وجود دارد. درست بالاي کوه، آنجايي که کمي زمين صاف وجود دارد، برج بارو و حصار دژ کشيده شده است.
جاده الموت بر سر دو راهي، مسير سمت راست را که انتخاب کند، پيچ و تاب ها ادامه پيدا مي کند تا در حوالي گرمارود سفلي، از روي پلي که روي دره عميق و پر آبي بسته شده، بگذرد. درست قبل از اولين پيچ جاده، دامنه شيب دار کوه، به حوضچه هاي سفيد رنگ تقسيم شده است. جاده فرعي سنگلاخي تا پاي حوضچه هاي سفيد مي رود تا مرکب خود را به انتهاي مسير سنگلاخي برساند. اگر چه وجود نمکزار در سرزمين پر از چشمه ها و رودهاي آب شيرين، بعيد به نظر مي رسد، اما اينها حوضچه هاي نمک است. در دامنه کوه هاي گرمارود، اهالي با بيلشان از داخل حوضچه ها، بلورهاي نمک بيرون مي کشند. «علي صفايي» يکي از آنهاست که نمک معدنش را چشمه هاي آب شوري که از کمرکش کوه سرازير شده اند و در بستر سفيد رنگ جاري اند، تامين مي کند. او راز مخفي شده در دل کوه را مي داند؛ که آب چشمه در اصل شيرين است، اما وقتي از دل سنک نمکي که در کوه پنهان شده مي گذرد، شور مي شود و نمکين. در تابستان هاي نسبتا گرم گرمارود سفلي، هر دو، سه روز يک بار مي توان نمک حوضچه ها را برداشت کرد اما در فصل هاي سرد، که تبخير کم مي شود، گاهي بايد 30 الي 40 روز صبر کرد تا حوضچه ها آماده بهره برداري شوند. از اينجا ماشين بايد جاده فرعي سنگلاخي را با دنده سبک بالا رود و به جاده اصلي برسد. در چشم انداز جاده، کشاورزان الموتي در ميان زمين هايشان به کسب و کار مشغول اند. اينها زمين هايي است که آنها با چنک و دندان حفظشان کرده اند. الموت بر اساس فرامين سلاطين صفوي، افشار و زنديه، ملک رعايا و ملاکين بود. ولي وقتي ناصر الدين شاه از راه رسيد، تيول الموت را به برادر ناتني اش، «عضد الدوله» واگذار کرد. دهقانان الموتي اما زير بار نرفتند و عليه برادر شاه شوريدند و آن قدر بر حرفشان پا فشاري کردند که عضد الدوله و پسرش، «قهرمان ميرزا»، مجبور شدند زمين هاي آبا و اجدادي کشاورزان را پس بدهند.
حالا کشاورزان الموتي گاه و بي گاه، «کربلايي جلال بيگ کلاتي» و همرزمانش را که پاي ثروت و ميراث مردم اين سرزمين ايستادند را ياد مي کنند و به روانشان درود مي فرستند. جاده از کنار باغ هاي سيب و زردآلو مي گذرد و درست در ابتداي روستاي ديکين دو راهي ديگري سر راهش قرار مي گيرد. تابلوي سمت چپ، نشاني روستاي «زردآباد» و چنار معروف و امامزاده مظلومش را مي دهد. اما انتخاب جاده الموت، باز هم مسير سمت راست است.

نگين الموت
 

ديکين، با خانه هاي کاهگلي ويرانه و پيرمردهاي خندان ايستاده در سايه ديوارها شروع مي شود. درست است که همه درياچه معروف اين حو الي را «اوان» مي نامند، اما اهالي ديکين آن را به «آوان» مي شناسند. بين ديکني ها، داستان هاي زيادي درباره درياچه وجود دارد. اينکه درياچه جانوري دارد که شناگران را به داخل آب مي کشد. جانور خيالي داستان ها،حتي يک بار از آب بيرون آمده و عروس و دامادي را با خود به داخل درياچه کشانده است. «علي موسوي گرمارودي» معتقد است که روستاييان الموت فارسي سره صحبت مي کنند. پيرمردهاي ديکني اگر چه قابل فهم سخن مي گويند اما لهجه خاص خودشان را دارند، لهجه اي که بسيار شبيه زبان مناطق بکر مانده تاجيکستان است.
ديکني ها حسن صباح را «صاحب قلعه حسن» مي دانستند اما خبر نداشتند که صباح تا سرزمين آنها چه راه دور و درازي آمده است. حسن در ري متولد شد اما پدر او يمني بود. او در اثر سرکشي به بسياري از مراکز علمي ايران و همچنين مصر به فرقه اسماعيليان رو آورد. اسماعيليه فرقه اي هستند که بعد از امام جعفر صادق(ع) امامت را حق پسر ارشد او، يعني اسماعيل مي دانستند. اين اعتقادات از همان قرن دوم هجري قمري شکل گرفت. اسماعيليان در ادامه باز هم دست به انتخاب زدند. شاخه ايراني اسماعيليان، به سر کردگي «تزار»، پسر بزگ «المستنصر» که خود را از عقاب اسماعيل مي دانست رأي دادند و لقب نزاريه گرفتند. حسن مدتي دربارگاه سلجوقيان، در مصاحبت سلطان آلب ارسلان به او مشاوره رساند، اما به دنبال اختلافات مذهبي اش با خواجه نظام الملک، دربار و زرق و برقش را گذاشت و راهي دره رنگارنگ الموت شد.
جاده کمي بعد از روستاي ديکن دو شاخه مي شود. شاخه سمت راستي، وعده مي دهد که 36 کيلومتر آن طرف تر، قلعه الموت قرار دارد اما بين دو تابلويي که مسير درياچه اوان را نشان مي دهند، اختلاف افتاده است. يکي مي گويد که تا درياچه هشت کيلومتر راه است و ديگري مي گويد ده کيلومتر. مسير اما طولاني تر از آن چيزي است که تابلوها مي گويند. وقتي درياچه از پشت آخرين پيچ جاده بيرون مي آيد، همه ناملايمات جاده از ياد مي رود. از بالاي تخته سنگ مشرف به درياچه، ديدني ترين کارت پستال الموت را مي توان ديد که در هر فصلي رنگي به فراخور دارد. اوان رويايي در حلقه روستايي اوان، درخت هاي سپيدار و تبريزي و چادرهاي گردشگران قرار دارد. دو کوه نه چندان مرتفع خود را در پس زمينه درختان رنگارنگ جاداده اند. آب درياچه با نسيمي موج برمي دارد و تصاوير داخل آب دچار اعوجاج مي شود. محيط بان درياچه مي گويد که «اوان ماهي قزل آلاي رنگين کمان، کپور و اردک ماهي کم نداره اما صيد ممنوعه، شناکردن هم همين طور.» او تعريف مي کند که در بعضي قسمت هاي نيزارهاي حاشيه درياچه تا 30 متر در داخل درياچه پيشروي کرده اند. محيط بان به حکم وظيفه هشدار مي دهد که کنار درياچه تا فاصله دو سه متر کم عمق است و بعد يکدفعه، درياچه عميق مي شود کف درياچه هم جلبک هايي دارد که در اثر جريان آب، به دور پاي شناگران مي پيچد و هرکس شانس خلاصي از دست آنها را ندارد خزه هاي کف رودخانه، بايد همان جانور خيالي پيرمردهاي ديکني باشد.
درياچه 5/5 هکتاري اوان، از چشمه هاي جوشان کف رودخانه تغذيه مي کند و سهم باران آب هاي سطحي، از حجم آب هاي آن چندان زياد نيست. همين باعث شده تا آب درياچه زلال و شفاف باشد. زمين شناسان مي گويند درياچه بايد حدودا 500 سال قبل در اثر لغزش زمين و باز شدن سطح چشمه هاي کف دره ايجاد شده باشند. اوان يخ مي زند و تمام روستا زير برف پوشيده مي شود.

افسانه يک مرد
 

«حسن صباح، علوي مهدي را گفت چون بر اين قلعه مراملکي نيست، برينجا طاعت کردن جايز نمي بينم. اگر مصلحت بيني چندان زمين که در گاو پوستي ايد، درين قلعه بمن فروش تا بر ملک خود طاعت کنم و خداي تعالي را بزه کار نباشم. مهدي آن مقدار زمين بدو فروخت. او پوست را بدوال (به شکل تسمه) بريد و در گرد قلعه کشيد و گفت تمامت قلعه مراست. مهدي علوي را مجال منع نبود قلعه با او گذاشت و او سه هزار دينار سرخ در بهاي قلعه بر رئيس مظفر حاکم گرده کوه نوشت.» از دو راهي «اوان- قله الموت» تا پاي قلعه اي که حمد الله مستوفي در تاريخ گزيده شرح تصاحبش را توسط حسن صباح ميدهد، راه زيادي نيست. بيش از ورود حسن صباح به دره رنگي، اين منطقه نام ديگري داشت. الموت پيش از اسلام، جزء منطقه اي بود که ديلم خوانده مي شد. بعدها در متون مورخين و جغرافي دانان از آن با نام رودبار شاهرود يا حتي رودبار هم اسم برده شده است اما با صعود حسن صباح بر قله، قلعه اي که قدمتش حداقل به سال 246 قمري بر مي گردد و پيچيدن آوازه حسن و قلعه اش در دره، تمام منطقه به نام الموت خوانده شد.
«سيد محمد گلريز» در کتاب «مينودر» در ذکر وجه تسميه الموت آورده: « به سبب ارتفاعي که دارد » اله آموت « گفته اند. يعني عقاب آشيان. چه اله عقاب و آموت آشيان باشد و چون عقاب در جاهاي بلند آشيان مي کند، اين قلعه را بدن نام خوانده اند و به کثرت استعمال، الموت شده است.» غلامحسين مصاحب هم در دايره المعارف فارسي نوشته است که «تسميه قلعه را با اين نام بدني مناسب دانسته اند که عقابي يکي از شاهان ديلمي را متوجه آن ساخت و وي در آنجا قلعه اي بنا نهاد و نيز الموت را به معني آشيانه عقاب گفته اند.» اما نکته سنجي حمد الله مستوفي در «نزهه القلوب» خواندني است که آورده: «حروف اله آموت به عدد جمل سال صعود حسن صباح است بر آن قلعه و اين از نوادر حالت است.» و به قول استاد موسوي گرمارودي؛ «اهميت اين سخن اين است که ما تا قبل از اسماعيليان سندي نداريم که در آن به اطلاق لفظ الموت بر اين ناحيه دلالت کند.»
حسن صباح در انتخاب الموت و محل برپايي قلعه اش، استواري عمارت و غير قابل نفوذ بودن منطقه برايش مهم بود، اما اين تنها دليل اقامتش در الموت نبود. آشيانه عقاب منطقه اي بود که بر ديلمستان اشراف داشت و او اميدوار بود ديلميان دلاور که در مقابل حکومت سني مذهي حاکم مذهي شيعه را در پيش گرفته بودند، پشت سر او قرار بگيرند. البته صباح به پشتيباني همين ديلميان و ديگر اسماعيليان ايران بود که توانست قدرت مرموزش را در سراسر ايران و حتي دربار سلاطين سلجوقي، گسترش دهد و بر بلنداي قلعه الموت يا به قول خودش «بلده الاقبال» به راحتي فرمانروايي و راهبردي مريدانش را بکند. حالا بعد از گذشت 948 سال از ورود حسن صباح، قلعه او ويرانه اي است بر بالاي صخره اي کشيده از جنس «کنگولومرا» که در حاشيه روستاي تاريخي «گازرخان» قرار گرفته است. گردشگراني که به گازرخان مي آيند، معلوم است براي چه آمده اند و همه مي دانند سراغ کجا را مي خواهند بگيرند. درست جايي که گازرخان به انتها مي رسد، داستان قلعه الموت شروع مي شود.
قلعه الموت در قرن پنجم، فقط مرکز فرماندهي اسماعيليان نزاري در ايران نبود. «خواجه نصير الدين طوسي» در سال هاي حضورش در قلعه، از آنجا براي رصد ستاره ها استفاده هاي زيادي برده بود. خانم «حميده چوبک»، مدير پايگاه ميراث فرهنگي الموت اشاره مي کند که « دستور المنجمين»، مهم ترين کتاب نجوم هم در همين قلعه نگارش شده است. بين سال هاي 483 تا 654 قمري الموت تبديل به مقر فرماندهي حسن صباح و جانشينانش شد، تا کارخانه داروسازي بزرگي شکل گيرد و بسياري از داروهاي شيميايي و گياهي را توليد و به شهرهاي ديگر مملکت صادر کنند، تاجايي که صادرات دارو تبديل به نوعي تجارت و کسب درآمد براي الموتي ها شد. بيمارستان شهر الموت در اين دوران آن قدر معروف است که در همه ايران، مردم آن را مي شناختند و بيماراني که مرض مزمن داشتند، براي درمان راهي الموت مي شدند. سرازير شدن هلاکو و سپاهش به دره الموت، اما پاياني بود بر 171 سال فرمانروايي مطلق اسماعيليان بر دره چهار فصل الموت.
منبع: سرزمين من /ويژه نامه همشهري شماره 66