قله افسانه ها
قله افسانه ها
قله افسانه ها
در پيچ و خک شگفتي هاي تاريخي و طبيعي منطقه الموت در قزوين
«رودبار ولايت است که شاهرود بر ميانش مي گذرد... و در شمالي قزوين به شش فرسنگي افتاده است. در آنجا نزديک به 50 قلعه حصين مستحکم است.» رودباري که حمد الله مستوفي وصفش مي کند، همان دره اي که حسن صباح و شش جانشينش، 171 سال در آن يکه تازي کردند. الموت دست نيافتني دره اي پياله اي شکل است. در غرب البرز کوه و شمال شرقي دشت قزوين. کوه هايي که الموت را دور کرده اند. به اين راحتي ها کسي را به داخل سرزمين عقاب ها راه نمي دهد. چنانکه در کتاب «جهانگشاي جويني» در وصف راهي که «هولاکو» به سال 654 هجري قمري پيمود تا خودش را به داخل حصار کوه هاي الموت برساند، مي نويسد: « راه هزار خم که چون زلف دلبران، خم در خم بود، بلکه مانند صراط قيامت باريک و راه دوزخ، تاريک.»
جاده در برابر درخت
الموت از راه مي رسد
اما رجايي دشت، يک يار قديمي هم دارد و آن شاهرود است که از دور دست هاي ناپيدا، خرامان راه باز مي کند، به باغ هاي ساحلي تنه مي زند و از حاشيه شهر مي گذرد و به راه خودش مي رود. شاهرود جوش و خروشش را مديون الموت رود و طالقان رود است. الموت رود و شاهرود تا اواخر فصل پر آبي شان در بهار، گل آلودند اما گل و لايشان کم کم در حاشيه رودخانه ته نشين مي شود تا زمين هايي آبرفتي به وجود آورد که بيشتر از همه به کار شاليکاران مي آيد. در حاشيه الموت رود و شاهرود مي توان مردان و زناني را ديد که چکمه به پا، در زمين هاي لبريز از آب و معطر از برنج، مشغول کارند؛ برنجي که الموتي ها در ابتداي بهار شالي هايش را در زمين نشانده اند و در شهريور ماه برداشت کرده اند. آن طور خانم « فريا استارک»- سياح انگليسي- در دستونشته هايش آورده، در سال 1931 ميلادي و هنگام عبور از گردنه سلمبار به کلار دشت، کارواني را مي بيند که بار برنج دارند. سرما کاروانيان را وادار کرده بود خودشان را در کت هاي پشمي سفيد بپيچند، آنها چپقي به کمر بسته بودند و ريش هاي حنايي رنگ شان را کوتاه کرده بودند و البته دماغ هاي عقابي نداشتند و اين يعني آنها الموتي بودند نه شمالي.
دره نمکي
جاده الموت بر سر دو راهي، مسير سمت راست را که انتخاب کند، پيچ و تاب ها ادامه پيدا مي کند تا در حوالي گرمارود سفلي، از روي پلي که روي دره عميق و پر آبي بسته شده، بگذرد. درست قبل از اولين پيچ جاده، دامنه شيب دار کوه، به حوضچه هاي سفيد رنگ تقسيم شده است. جاده فرعي سنگلاخي تا پاي حوضچه هاي سفيد مي رود تا مرکب خود را به انتهاي مسير سنگلاخي برساند. اگر چه وجود نمکزار در سرزمين پر از چشمه ها و رودهاي آب شيرين، بعيد به نظر مي رسد، اما اينها حوضچه هاي نمک است. در دامنه کوه هاي گرمارود، اهالي با بيلشان از داخل حوضچه ها، بلورهاي نمک بيرون مي کشند. «علي صفايي» يکي از آنهاست که نمک معدنش را چشمه هاي آب شوري که از کمرکش کوه سرازير شده اند و در بستر سفيد رنگ جاري اند، تامين مي کند. او راز مخفي شده در دل کوه را مي داند؛ که آب چشمه در اصل شيرين است، اما وقتي از دل سنک نمکي که در کوه پنهان شده مي گذرد، شور مي شود و نمکين. در تابستان هاي نسبتا گرم گرمارود سفلي، هر دو، سه روز يک بار مي توان نمک حوضچه ها را برداشت کرد اما در فصل هاي سرد، که تبخير کم مي شود، گاهي بايد 30 الي 40 روز صبر کرد تا حوضچه ها آماده بهره برداري شوند. از اينجا ماشين بايد جاده فرعي سنگلاخي را با دنده سبک بالا رود و به جاده اصلي برسد. در چشم انداز جاده، کشاورزان الموتي در ميان زمين هايشان به کسب و کار مشغول اند. اينها زمين هايي است که آنها با چنک و دندان حفظشان کرده اند. الموت بر اساس فرامين سلاطين صفوي، افشار و زنديه، ملک رعايا و ملاکين بود. ولي وقتي ناصر الدين شاه از راه رسيد، تيول الموت را به برادر ناتني اش، «عضد الدوله» واگذار کرد. دهقانان الموتي اما زير بار نرفتند و عليه برادر شاه شوريدند و آن قدر بر حرفشان پا فشاري کردند که عضد الدوله و پسرش، «قهرمان ميرزا»، مجبور شدند زمين هاي آبا و اجدادي کشاورزان را پس بدهند.
حالا کشاورزان الموتي گاه و بي گاه، «کربلايي جلال بيگ کلاتي» و همرزمانش را که پاي ثروت و ميراث مردم اين سرزمين ايستادند را ياد مي کنند و به روانشان درود مي فرستند. جاده از کنار باغ هاي سيب و زردآلو مي گذرد و درست در ابتداي روستاي ديکين دو راهي ديگري سر راهش قرار مي گيرد. تابلوي سمت چپ، نشاني روستاي «زردآباد» و چنار معروف و امامزاده مظلومش را مي دهد. اما انتخاب جاده الموت، باز هم مسير سمت راست است.
نگين الموت
ديکني ها حسن صباح را «صاحب قلعه حسن» مي دانستند اما خبر نداشتند که صباح تا سرزمين آنها چه راه دور و درازي آمده است. حسن در ري متولد شد اما پدر او يمني بود. او در اثر سرکشي به بسياري از مراکز علمي ايران و همچنين مصر به فرقه اسماعيليان رو آورد. اسماعيليه فرقه اي هستند که بعد از امام جعفر صادق(ع) امامت را حق پسر ارشد او، يعني اسماعيل مي دانستند. اين اعتقادات از همان قرن دوم هجري قمري شکل گرفت. اسماعيليان در ادامه باز هم دست به انتخاب زدند. شاخه ايراني اسماعيليان، به سر کردگي «تزار»، پسر بزگ «المستنصر» که خود را از عقاب اسماعيل مي دانست رأي دادند و لقب نزاريه گرفتند. حسن مدتي دربارگاه سلجوقيان، در مصاحبت سلطان آلب ارسلان به او مشاوره رساند، اما به دنبال اختلافات مذهبي اش با خواجه نظام الملک، دربار و زرق و برقش را گذاشت و راهي دره رنگارنگ الموت شد.
جاده کمي بعد از روستاي ديکن دو شاخه مي شود. شاخه سمت راستي، وعده مي دهد که 36 کيلومتر آن طرف تر، قلعه الموت قرار دارد اما بين دو تابلويي که مسير درياچه اوان را نشان مي دهند، اختلاف افتاده است. يکي مي گويد که تا درياچه هشت کيلومتر راه است و ديگري مي گويد ده کيلومتر. مسير اما طولاني تر از آن چيزي است که تابلوها مي گويند. وقتي درياچه از پشت آخرين پيچ جاده بيرون مي آيد، همه ناملايمات جاده از ياد مي رود. از بالاي تخته سنگ مشرف به درياچه، ديدني ترين کارت پستال الموت را مي توان ديد که در هر فصلي رنگي به فراخور دارد. اوان رويايي در حلقه روستايي اوان، درخت هاي سپيدار و تبريزي و چادرهاي گردشگران قرار دارد. دو کوه نه چندان مرتفع خود را در پس زمينه درختان رنگارنگ جاداده اند. آب درياچه با نسيمي موج برمي دارد و تصاوير داخل آب دچار اعوجاج مي شود. محيط بان درياچه مي گويد که «اوان ماهي قزل آلاي رنگين کمان، کپور و اردک ماهي کم نداره اما صيد ممنوعه، شناکردن هم همين طور.» او تعريف مي کند که در بعضي قسمت هاي نيزارهاي حاشيه درياچه تا 30 متر در داخل درياچه پيشروي کرده اند. محيط بان به حکم وظيفه هشدار مي دهد که کنار درياچه تا فاصله دو سه متر کم عمق است و بعد يکدفعه، درياچه عميق مي شود کف درياچه هم جلبک هايي دارد که در اثر جريان آب، به دور پاي شناگران مي پيچد و هرکس شانس خلاصي از دست آنها را ندارد خزه هاي کف رودخانه، بايد همان جانور خيالي پيرمردهاي ديکني باشد.
درياچه 5/5 هکتاري اوان، از چشمه هاي جوشان کف رودخانه تغذيه مي کند و سهم باران آب هاي سطحي، از حجم آب هاي آن چندان زياد نيست. همين باعث شده تا آب درياچه زلال و شفاف باشد. زمين شناسان مي گويند درياچه بايد حدودا 500 سال قبل در اثر لغزش زمين و باز شدن سطح چشمه هاي کف دره ايجاد شده باشند. اوان يخ مي زند و تمام روستا زير برف پوشيده مي شود.
افسانه يک مرد
«سيد محمد گلريز» در کتاب «مينودر» در ذکر وجه تسميه الموت آورده: « به سبب ارتفاعي که دارد » اله آموت « گفته اند. يعني عقاب آشيان. چه اله عقاب و آموت آشيان باشد و چون عقاب در جاهاي بلند آشيان مي کند، اين قلعه را بدن نام خوانده اند و به کثرت استعمال، الموت شده است.» غلامحسين مصاحب هم در دايره المعارف فارسي نوشته است که «تسميه قلعه را با اين نام بدني مناسب دانسته اند که عقابي يکي از شاهان ديلمي را متوجه آن ساخت و وي در آنجا قلعه اي بنا نهاد و نيز الموت را به معني آشيانه عقاب گفته اند.» اما نکته سنجي حمد الله مستوفي در «نزهه القلوب» خواندني است که آورده: «حروف اله آموت به عدد جمل سال صعود حسن صباح است بر آن قلعه و اين از نوادر حالت است.» و به قول استاد موسوي گرمارودي؛ «اهميت اين سخن اين است که ما تا قبل از اسماعيليان سندي نداريم که در آن به اطلاق لفظ الموت بر اين ناحيه دلالت کند.»
حسن صباح در انتخاب الموت و محل برپايي قلعه اش، استواري عمارت و غير قابل نفوذ بودن منطقه برايش مهم بود، اما اين تنها دليل اقامتش در الموت نبود. آشيانه عقاب منطقه اي بود که بر ديلمستان اشراف داشت و او اميدوار بود ديلميان دلاور که در مقابل حکومت سني مذهي حاکم مذهي شيعه را در پيش گرفته بودند، پشت سر او قرار بگيرند. البته صباح به پشتيباني همين ديلميان و ديگر اسماعيليان ايران بود که توانست قدرت مرموزش را در سراسر ايران و حتي دربار سلاطين سلجوقي، گسترش دهد و بر بلنداي قلعه الموت يا به قول خودش «بلده الاقبال» به راحتي فرمانروايي و راهبردي مريدانش را بکند. حالا بعد از گذشت 948 سال از ورود حسن صباح، قلعه او ويرانه اي است بر بالاي صخره اي کشيده از جنس «کنگولومرا» که در حاشيه روستاي تاريخي «گازرخان» قرار گرفته است. گردشگراني که به گازرخان مي آيند، معلوم است براي چه آمده اند و همه مي دانند سراغ کجا را مي خواهند بگيرند. درست جايي که گازرخان به انتها مي رسد، داستان قلعه الموت شروع مي شود.
قلعه الموت در قرن پنجم، فقط مرکز فرماندهي اسماعيليان نزاري در ايران نبود. «خواجه نصير الدين طوسي» در سال هاي حضورش در قلعه، از آنجا براي رصد ستاره ها استفاده هاي زيادي برده بود. خانم «حميده چوبک»، مدير پايگاه ميراث فرهنگي الموت اشاره مي کند که « دستور المنجمين»، مهم ترين کتاب نجوم هم در همين قلعه نگارش شده است. بين سال هاي 483 تا 654 قمري الموت تبديل به مقر فرماندهي حسن صباح و جانشينانش شد، تا کارخانه داروسازي بزرگي شکل گيرد و بسياري از داروهاي شيميايي و گياهي را توليد و به شهرهاي ديگر مملکت صادر کنند، تاجايي که صادرات دارو تبديل به نوعي تجارت و کسب درآمد براي الموتي ها شد. بيمارستان شهر الموت در اين دوران آن قدر معروف است که در همه ايران، مردم آن را مي شناختند و بيماراني که مرض مزمن داشتند، براي درمان راهي الموت مي شدند. سرازير شدن هلاکو و سپاهش به دره الموت، اما پاياني بود بر 171 سال فرمانروايي مطلق اسماعيليان بر دره چهار فصل الموت.
منبع: سرزمين من /ويژه نامه همشهري شماره 66
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}